مرضیهمرضیه، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

عطر بهشت

چهل کلید و چهل بسم الله

چهل روزه زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای داره دختر چهل روزه من سلام الهی فدات بشم که روز به روز خوشگل تر می شی دیروز شما چهل روزت تموم شد .  مامان جون که یک روز در میون تورو حموم می بره . اما حموم دیروز یه چیزه دیگه بود . به اصطلاح میگن " حموم چله " . تو حموم کاسه ای که توش چهل تا بسم الله داره و چهل تا کلید رو ریختیم رو سرت . امیدوارم چهل ساله بشی دخترم .  ما تقریبا بیشتر این چهل روز رو خونه مامان جون بودیم . خیلی خوب بود چون تو خیلی کوچولو بودی و نگهداری ازت سخت بود ولی حالا بهتر شده دیگه راحتر می تونم لباس هاتو و پمپرزتو عوض کنم یا اگر دل درد کردی چی کار کنم و...  خودم هم خیلی بهترم سعی میکنم به خودم برسم...
28 آذر 1391

دختر یک ماهه من

سلام عزیز دل مامان الان که دارم می نویسم تو ، تو بغلم آروم خوابیدی . در این یک ماه خیلی اتفاقات افتاده . من هنوز خیلی حالم جا نیومده و گاهی بچه داری برام سخته اما کمک های مامان جون این موقع ها رو برام راحت تر کرده . مافعلا که خونه مامان جون هستیم . شب هایی که دل درد داری ( که الهی من برات بمیرم ) مامان عزیزم به کمک من و بابات میاد و تورو میبره تا ما بخوابیم . تنها اتفاق نا خوشایند بعداز تولد تو کم خوابیه . حتی وقتی تو خوابی من خواب راحتی ندارم همش بیدار می شم نگاهت می کنم که نکنه جات بد باشه یا ناراحت باشی . اخه تو هم بیشتر موقع ها تو خواب غر می زنی و منم مجبورم تختتو تکون بدم تا آروم بشی . برای همینه که من دائم خوابم میاد . و این خوا...
17 آذر 1391

روزهای اول در خانه

به نام خدایی که موجود به این کوچولویی رو خلق کرد و محبتش رو تو دل مادر و پدر جا داد اخ که چه کیفی داره تو تو بغلمی عزیزم . احساس می کنم خیلی مسئولیت سنگینی در قبال تو که یک فرشته هستی دارم خدا بهم کمک کنه . امروز ده روزه که تو به زندگی ما رنگ و بوی تازه ای دادی . وقتی تورو به خونه اوردیم همه به کمکمون اومدن و تنهامون نگذاشتن بیشتر از همه مامان جون که عین این ده روز رو پیش ما بود و خیلی زحمت کشید و گاهی انقدر دلم واسش می سوخت که گریم می گرفت . بعدش هم خاله سیمین که دیگه مثل همیشه سنگ تموم گذاشت . دیشب شب اول محرم بود و هیئت های خونه مامان جون شروع شده . امشب هم مامان جون دیگه رفت خونه . البته گفته صبح ها میاد تا وقتی احمد آقا ب...
28 آبان 1391

روز میلادت مبارک

سلام به روی ماهت عزیزم بالاخره روزهای انتظار تموم شد و چشم ما به جمال زیبای شما روشن شد . خدایا انتظار من برای اومدن عزیز دلم خیلی زیاد بود . اما شرمنده که منتظر واقعی امام زمان (عج) نیستیم . ولی تو کرمی کن و چشم مارو به جمال نورانی آن حضرت هم روشن کن . من که به خاطر حدیث گرانبهای حضرت صادق (ع) منتظر بودم تا موقع به دنیا اومدنت بشه و طبیعی زایمان کنم ولی خدا نخواست و من فشارم خیلی رفت بالا و دکتر گفت خطرناکه . من هم یه شب که خیلی حالم به خاطر فشار بالا بد شده بود سریع خودمونو به بیمارستان رسوندیم خانم دکتر هم اومد تا شما رو به دنیا بیاره . روز بسیار رویایی بود واقعا بهم خوش گذشت . وقتی به اتاق عمل می رفتم انقدر شوق دیدار ت...
26 آبان 1391

سیسمونی و اتاق قشنگت مبارک

سلام دردونه مامان بالاخره تمام کارهای سیسمونی انجام شد و اتاق شما آماده برای به دنیا اومدنت . از وقتی اتاقت رو چیندیم برای اومدنت بیتاب تر شدیم . چون خونه مامان جون در حال استراحت تشریف دارم  زیاد نمی تونم اتاقت رو ببینم . معمولا با بابا احمد عزیز آخر هفته ها به خونه میومدم و دوباره همه وسایل هاتو نگاه می کردم . بابای مهربونت هم انقدر شور و شوق داره که اونم منو همراهی می کن و به . یه مامان و بابای منتظر اینم عکس های سیسمونی   بی صبرانه منتظرم تو اتاقت ببینمت عزیزم ...
14 آبان 1391

نقاشی های مامان واسه دردونش

عزیز دل مامان من با عشق و علاقه فراووووووووووووون به تو عزیزم ، برات کلی چیز نقاشی کردم اول یه جا نماز خوشگل که یاد بگیری نماز انقدر مهمه که حتی تو سیسمونیت هم جا نماز داشتی ایشالا با این ها با نماز انس بگیری دلبرم این سفره رو برات نقاشی کردم که می خوای غذا نوش جان کنی جایی رو کثیف نکنی این رو هم نقاشی کردم برای گل دخترم روش بازی کنه ، روی فرش نباشه جیگرم مبارکت باشه عزیزم ...
24 مهر 1391

مهمون خونه مامان جون و بابا جون

سلام دختر گلم روز های بارداری مامان داره می گذره و تو چون دختر خیلی خوبی هستی هنوز تو دل مامان موندی و بیرون نیومدی البته که مشیت خدا این بوده . دیگه خیلی نمونده اگر خدای مهربون بخواد به موقع به دنیا میای . عزیز دلم این روز ها دائم خونه مامان جون این ها هستم بابا  احمد عزیز هم شب ها میاد پیشم . تا حالا یک ماهه که سه تایی مهمون خونه مامان جون و باباجون هستیم .صبح ها به زور زودتر بیدار می شم تا با مامان این ها صبحانه بخورم و یک لحظه از باهاشون بودن رو از دست ندم .  همیشه به این فکر می کنم اینقدر که مامان جون برای ما زحمت می کشه و بهترین مامان دنیاست من هم می تونم همینطوری باشم . اونها یه کاری کردن که من و خاله ها عاشقشونیم و...
14 مهر 1391

استراحت اجباری از هفت ماهگی

سلام به عزیز دلم ، دختر خودم که هر لحظه منتظر یه تکون کوچولوتم تا قربونت برم ١٨ شهریور بود که من با ، بابای عزیزت رفتیم دکتر تا خیالمون از بابت همه چیز راحت بشه !!!! اما ...... مثل اینکه خدا دلش می خواست من خیلی هم بارداری راحتی نداشته باشم و گفت یه کم قلقلکش بدم . عزیزم اینو بدون که هر چه از دوست رسد نیکوست .  مخصوصا اون دوست خدا باشه دیگه چه بهتر . ازش ممنونم که همیشه قلقلک هاش هم حکمت داره و شیرینه . خانم دکتر گفت شما تشریف نیاوردید بالای دل مامان و همون پایین ها جا خوش کردی و این باعث شده گاهی که من فعالیت کم هم دارم دلم کمی درد بگیره و این کمی خطرناکه و باعث زایمان زودرس میشه که خیییییییییییییییییییلی بده . برای سه تا...
3 مهر 1391

روزهای شش ماهگی

عزیز مامان ، مرضیه جووووووووووووووووونم  سلام یه روز من و بابا ، با هم رفتیم دکتر .معمولا چون دکتر صبح ها هست من با مامان جون یا خاله سیمین میرم . ولی این دفعه چون ماه رمضون بود نخواستیم مزاحم کسی بشیم . خیلی برای من لذت بخش بود که با بابات به دکتر میرفتم . خدا خدا می کردم که خانم دکتر سونوگرافی کنه و من دوباره عشقمو ببینم . بالاخره رفتیم تو . دکتر گفت فشارت یه خورده بالاست و نباید نمک بخوری  . من هم از حال و روزم براش گفتم که چقدر پام درد میکنه و انگار هزارتا سوزن توشه . اصلا نمیتونم حتی مدت کم بایستم . خانم دکتر قبلا ویتامین ب داده بود بخورم و ایندفعه گفت مجبوری تحمل کنی و راهی نداره . البته این چیزا در راه تو هیچی ن...
21 مرداد 1391

ماه رمضان امسال من

سلام گل دخترم دیگه حرکت هات کاملا مشخصه تو دل مامان خیلی شیطونی نمی کنی و مامانو اذیت نمی کنی قربونت برم فقط شبها که می خوام بخوابم چندتا تکون می خوری تا مامان بفهمه تو حالت خوبه و دیگه می خوابی  یه شب که بیشتر تکون خوردی من ترسیدم نکنه تو بجه شیطونی باشی  و دستمو گذاشتم روی دلم و شروع کردم به خوندن سوره والعصر و تو هم بلافاصله آروم شدی فکر کنم حرف گوش کن باشی عزیزم انقدر دلم برای دیدنت تنگ شده که نگو نه من همه همین حالن . مامانی چند وقت پیش یه حرف خیلی بامزه زد گفت کاشکی دلت شیشه ای بود و نی نی تو می تونستیم ببینیم  واقعا با حال بودا . ولی شاید هم این انتظار و صبر شیرین تر باشه . ای خدا کاشکی انقدر که تو فکر اومد...
10 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عطر بهشت می باشد