مرضیهمرضیه، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

عطر بهشت

استراحت اجباری از هفت ماهگی

1391/7/3 13:54
نویسنده : منتظر
152 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیز دلم ، دختر خودم که هر لحظه منتظر یه تکون کوچولوتم تا قربونت برم قلب

١٨ شهریور بود که من با ، بابای عزیزت رفتیم دکتر تا خیالمون از بابت همه چیز راحت بشه !!!!

اما ...... مثل اینکه خدا دلش می خواست من خیلی هم بارداری راحتی نداشته باشم و گفت یه کم قلقلکش بدم . عزیزم اینو بدون که هر چه از دوست رسد نیکوست . مژه مخصوصا اون دوست خدا باشه دیگه چه بهتر . ازش ممنونم که همیشه قلقلک هاش هم حکمت داره و شیرینه .

خانم دکتر گفت شما تشریف نیاوردید بالای دل مامان و همون پایین ها جا خوش کردی و این باعث شده گاهی که من فعالیت کم هم دارم دلم کمی درد بگیره و این کمی خطرناکه و باعث زایمان زودرس میشه که خیییییییییییییییییییلی بده . برای سه تامون تو که زود بیای ممکنه خیلی مشکل داشته باشی و مجبور بشن بذارنت تو دستگاه ناراحت ، برای من بده که مجبورم عشقمو تو بیمارستان تنها بذارم و همش نگرانش باشم ، و برای بابا بده بخاطر اینکه مجبور میشه شبی یک ملیون خرج دستگاه رو بده هیپنوتیزم ( ببین خدای مهربون چقدر راحت و مجانی یه جای خوب و مناسب واسه رشد جنین ها گذاشته اونم تو دل مامان هاشون لبخند هیچ توقعی هم نداره خدا جون قربونتم بغل)

دیگه بعد از دکتر یک راست رفتیم خونه مامان جون و منم شروع کردم به تعریف کردن اینکه دکتر چی گفته و اینکه باید استراحت داشته باشی . دیگه ولوله ای به جون خاله ها و مامان جون بعدشم مامان سیمین و عمه ها انداختم متفکر مامان جون گفت اصلا دیگه اجازه نمیدم بری خونتون تعجب به احمد اقا میگی همه وسایلتو بیاره که تا آخر بارداریت مهمون خودمی زبان . این از یک نظر بد و از چند نظر خوب بود .

بده چون دلم واسه خونمون تنگ میشه و از اون مهم تر نگران بابای مهربونتم که نکنه بهش صدمه بخوره و خسته بشه البته واسه خودش هم بهتر از اینه که عزیز دلش زود به دنیا بیاد . حالا دیگه همش مواظبمه و خیلی خوب با این موضوع کنار اومده اخه خونه مامان جون خیلی راحتیم لبخند 

و اما خوبه  چون همش پیش مامانم هستم  نیشخند . خونشون هم که آدم حوصلش سر نمیره انقدر ماجرا داره که به جای سر رفتن شاید بسوزه قهقهه . بخور و بخواب . همه هم مواظبن کاری نکنی و همش استراحت کنی . من هم سعی می کنم خودمو لوس نکنم خجالت اما گاهی دست خودم نیست اخه خواهر کوچیکم دیگه مژهزبان 

مامان جون هم حالا برعکس قرار بود بره کربلا با خاله انسیه و نرگس و سجاد . البته خاله سیمین هم که خونشونو دارن رنگ میکنن اومدن خونه مامان جون بمونن تا خونشون حاضر بشه . مامان جون هم که می خواست بره کربلا  نگران من بود خاله سیمین گفت خیالت راحت من مواظبشم . از اونجایی هم که خونه خاله لیلا بوی رنگ میومد کلا یک هفته ای رو که مامان نبود پیش من و خاله سیمبن بود . خیلی دوران جالبی بود خیلی خوش گذشت همگی به دلیلی مجبور بودیم خونه مامان جون باشیم تنها بدیش این بود که مامان عزیزمون نبود ناراحت از زینب بگم !!!!!!! نیشخند جیگر خاله مگه گذاشته من حوصلم سر بره همش در فاصله ٣٠ سانتی با من بوده . سنجاق قفلی شده بود به من . ببخشید ! تو دست شویی هم ولم نمی کرده انقدر می گفت پاتمه تا من بیام بیرون قهقهه باهاش عشق کردم ساعتی ١٠ دفعه می گفت : مرضیه خوابه ؟ بعد میومد رو شکم منو ماچ می کرد و با تو حرف می زد می گفت بیا بازی خونیم نیشخند  هر کاری هم که می کردم دائم می پرسید " نینا می خونی ؟" دیگه خلاصه با حرفاشو کاراش دوران شیرینی داشتیم .

خاله ها هم خیلی زحمت کشیدن تا من راحت باشم و استراحت کنم ممنون از حمایتتون بغل .

تا بالاخره مامان جون از کربل اومد و منو تحویل دادن زبان

الان هم که دارم می نویسم تخت و کمد سیسمونی شما رو آوردن دارن نصب می کنن هورا به مامان جون قول دادن هیچ کاری نمی کنم فقط برم خونه باشم تخت و کمد و میارن الان هم بی صبرانه منتظرم برن تا بتونم از اتاق بیام بیرون و اتاق قشنگتو ببینم دلقک  دیگه تند تند باید آماده اومدنت بشیم عزیزم .

خدا کنه به موقع به دنیا بیای . هر روز بیشتر دوست دارم ماچماچماچ

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عطر بهشت می باشد