واکسن دو ماهگی
استرس داشتم . تو از صبح خیلی کم خوابیده بودی و من انتظار داشتم تا صبح راحت بخوابی . اما مثل اینکه بد خواب شده بودی هر چی می خوابوندمت ٥ دقیقه بعدش بیدار بودی . دیگه من از بس که دلم برای واکسن فردای تو ؛ توی هول و ولا بود به خدا گفتم مگه خودت نگفتی دعای مادر مستجابه ؛ پس بچم بخوابه که فردا بهش صدمه نخوره . این ماجرا طول کشید تا ساعت ٥ صبح . دیگه خسته شده بودم که به خدای مهربون گفتم " خدایا پس چرا دعامو مستجاب نکردی ." البته با لحن مقداری تند بعدش دیگه تو خوابت برد اونم چه خوابی عمیق عمیق . ساعت ٨ صبح کارهامونو کردیم و راهی مرکز بهداشت شدیم تا واکسنتو بزنیم " الهی مادر برات بمیره " قلبم تند تر میزد . حس عجیبی داشتم . دیگه بحث بغض نبود اشکام سرازیر شدن . وقتی مامان جون و بابا تو رو آماده می کردن من از اتاق بیرون اومدم چون تحمل نداشتم ببینم و همچنان تو خواب بودی موقع زدن اون سوزن لعنتی فقط تو کمی اونم با صدای کم کریه کردی در حالی که من دیگه هق هق می کردم و زود هم ساکت شدی و دوباره خوابت برد . قربون صبوریت برم . تو از من صبور تر بودی با این سن کمت . اونجا بود که از خدا شرمنده شدم . به جای این که راضی باشم به رضای خدا نا شکری کردم . نخوابیدن تو باعث شده بود که خوابت بیاد و از واکسن چیزی نفهمی . خدا منو ببخشه که بهش اعتماد نکردم . مرضیه جان حواست باشه همیشه بدونی خدا خیر ما رو می خواد و دخالت تو کار خدا نکنی تا شرمنده هم نشی .
بعد از زدن واکسن رفتیم خونه مامان جون تا شب هم اونجا بمونیم که اگر خدا نکرده تب کنی تنها نباشیم . قرار بود هر ٤ ساعت یک بار بهت استامینوفن بدیم و فکر کنم تو بخاطر این دارو کلا دو روز خوابیدی و الحمدالله چون تب هم نکردی خیلی از واکسنت چیزی نفهمیدی . فقط وقتی پاهاتو تکون می دادی دردت میومد و گریه می کردی .
خدای مهربون شکرت که این پستی و بلندی هم گذشت و تو مثل همیشه همراهمون بودی .