مرضیهمرضیه، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

عطر بهشت

ماه ربیع الاول هر کی نخنده تنبله

1391/11/12 1:28
نویسنده : منتظر
647 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سرباز کوچولوی امام زمان

اول این ماه پر شده از بوی خوش صاحب الزمان . بعد از دوماه عزاداری حالا تو شادی ائمه ما هم تو این هفته کلی برنامه ها داشتیم و شادی کردیم . امیدوارم که آثار این تبری و تولی ها در ضمیر پاکت حک بشه .

هر هفته دوشنبه ها میریم کلاس حاج آقا . رفت و آمد با تو کمی سخته ولی سعی می کنم حتما برم و حتما تو رو هم با خودم ببرم تا انشاالله تو که از ملکوت بیشتر سر در می آوری از وجود نورانی حضرت زهرای مرضیه استفاده کنی و فقط یدک کش نام زیبای مرضیه نباشی بلکه الگوی یک بچه شیعه واقعی باشی . خدا وکیلی سر کلاس خوانوم خوانومی . از اول تا آخرش تو خواب نازی .

جلسه این هفته جشن عید الزهرا بود . ما هم رفتیم . تو وسط جشن بیدار شدی و با چشم های گرد و بامزت به این طرف و اون طرف نگاه می کردی . یک لباس سر همی قرمز هم داشتی که تنت کردم . اما وقت نداشتم ازت عکس بگیرم .ناراحت

شبش هم تولد سجاد جون بود .

چهارشنبه هم تولد زینب بود و خاله لیلا بعد از ظهرش مهمونی جلسه صندق رو گرفته بود و شبش هم شام بودیم که تولد بگیریم . من و تو هم از سه شنبه صبح خراب شدیم سر خاله سیمین . اخه می خواستیم برای مهمونی خونه خاله لیلا یک سری مراسم برائت از و لعن از اول طاغوت و ظالم آل محمد ،رو بگیریم که نیاز به تمرین های قبلی داشت . چون بابا دیر میومد اون شب شام اونجا موندیم و چون فردا صبح با کلی درد سر دوباره باید میومدن اونجا مجبوووووووووووووووور شدم لبخند ( با کمال خوشحالی ) شب هم اونجا بخوابم . بابا احمد عزیز رفت خونه و من و تو هم خونه خاله سیمین موندیم و کلی به خاله و عمو علی زحمت دادیم . تو از الان عاشق خاله شدی و وقتی میبینیش خودتو هل میدی که بری بغلش . یک دفعه نذاشتم بری و سفت گرفتمت گریت گرفت تا خاله سیمین بغلت کرد ساکت شدی . تعجب چقدر می فهمی من موندم . بگذریم ... شما با کلی دعا های من که خاله و عمو رو اذیت نکنی تا ١ گریه می کردی و ٢:٣٠ هم خوابیدی . ( اخه شب ها معمولا دل درد داری و یه جور خیلی با مزه ای گریه می کنی ) روز مهمونی هم خاله چون باید سنگ تموم بذاره بردت حموم  . تر و تمیز و تپل و موپول شدی . ولی کل مهمونی رو خواب بودی و دیگه آخرش آوردمت بیرون که مهمون ها ببیننت . ولی همچنان خواب بودی . شب موقع تولد بیدار بودی ولی تو عالم خودت بودی و به تولد کاری نداشتی . یک کلاه تولد زرد هم عمو محمد برای تو گرفته بود که جلوت تکون می دادم و تو ذوق می کردی . از اونجایی که من همش دلم برات می سوزه دلم می خواست تو هم مثل سجاد و زینب شیطونی کنی و پدر منو در بیاری .

 

آخر هفته رفتیم هایپر استار . تورو گذاشتیم تو کالسکه و تو هم خیلی خوشت اومد و ولی زود خوابت برد . هر کسی از بغلمون رد میشد یه ابراز احساساتی به تو می کرد . که دیگه من کلافه شده بودم . یکی می گفت اییییییییی جاااااان . یکی می گفت مامان عروسک و نگاه کن و .... منم همش الله اکبر می گفتم و بهت فوت می کردم . وقتی کالسکه راه می رفت آروم بودی وقتی وایمیستادیم تکون می خوردی عینک 

 

تازگی ها وقتی باهات صحبت می کنیم لبخند می زنی . قربون خنده هات بشه مامان . عاشق بابا احمدی . وقتی باهات حرف می زنه بیشتر از بغیه صدا از خودت در میاری . تو بغلش همیشه آروم میشی و خوابت می بره حتی موقع هایی که تو اوووووووج گریه هستی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عطر بهشت می باشد